به نام ایزد منان
ادامه از قسمت قبل:
بچه را از ماندانا می ستاند و به یکی از نزدیکان خود به نام هارپاگ می دهد،بنا به آنچه هردوت نقل می کند ،استیاگ به هارپاگ دستور می دهد که بچه را به خانه ی خود ببرد و سر به نیست کند .کوروش کودک را برای کشتن زینت می کنند و تحویل هارپاگ می دهند اما از ةآنجا که هارپاگ نمی دانست چگونه از پس این ماموریت ناخواسته برآید،چوپانی به نام میترادانس (مهرداد)را فرا خوانده ،با هزار تهدید و ترغیب ، این وظیفه شوم را به او محول می کند،هارپاگ به او می گوید شاه دستور داده این بچه را به بیابانی که حیوانات درنده زیاد داشته باشد ببری و در آنجا رها کنی،در غیر این صورت خودت به فجیع ترین وضع کشته خواهی شد.چوپان بی نوا ،ناچار بچه را برمیدارد و روانه ی خانه اش میشود در حالی که می داند هیچ راهی برای نجات این کودک ندارد و جاسوسان هارپاگ روز و شب مراقبش خواهند بود تا زمانی که بچه را بکشد.
اما از طالع مسعود کوروش کبیر و از آنجا که خداوند اراده ی خود را بالاتر از همه ی اراده های دیگر قرار داده ؛زن مهرداد در غیاب او پسری میزاد که مرده بدنیا می اید و هنگامی که میترادانس به خانه می رسد و ماجرا را برای زنش بازگو می کند ،زن و شوهر که هر دو دل به مهر این کودک زیبا بسته بودند ، تصمیم می گرند کوروش را به جای فرزند خود بزرگ کنند،میترادانس لباسهای کوروش را به تن کودک مرده ی خود می کند و او را ؛بدانسان که هارپاگ دستور داده بود ، در بیابان رها می کند.
کوروش کبیر تا ده سالگی در دامن مادر خوانده خود پرورش می یابد.هردوت دوران کودکی کوروش را این چنین وصف میکند:"کوروش کودکی بود زبر و زرنگ و باهوش ،و هر وقت سوالی از او می کردند با فراست و حضور ذهن کامل فورا جواب می داد،در او نیز همچون همه ی کودکانی که به سرعت رشد می کنند و با این وصف احساس می شود که کم سن هستند حالتی از بچگی درک می شد که با وجود هوش و ذکاوت غیر عادی او از کمی سن و سالش حکایت می کرد.بر این مبدا در طرز صحبت کوروش نه تنها نشانی از خودبینی و کبر و غرور دیده نمی شد بلکه کلامش حاکی از نوعی سادگی و بی آلایشی و مهر و محبت بود.
ادامه دارد.....